loading...
وبگاه تفریحی و عاشقانه انیس پیک
آخرین ارسال های انجمن
anis بازدید : 328 یکشنبه 24 خرداد 1394 نظرات (0)

داشتم از سر کار بر میگشتم خانه و در فکر این بودم که در خانه خبر این که قرار است بزودی بچه دار شویم را چگونه به همسرم بگویم 

سر راه یک گل فروشی بود که گل های زیباو رنگارنگ زیادی داشت و من میخواستم گل موردعلاقه همسرم نرگس را برای او بخرم

_سلام 

_اااااا سلام اقای جک خوش امدید چیزی میخواستید

_اه بله من میخوام مادر شدم همسرم را بهش بگم و برای همین اومدم گل نرگس برای او بخرم 

_وای تبریک میگم اقای جک خیلی خوشحال شدم 

_خیلی ممنون

_الان گل هارو اماده میکن

_باش پس تا اماده شدم گل ها من میرم تا شیرینی هم بخرم 

_حتما،بفرمایید

از مقازه گل فروشی که در امدم به اسمان نگاه کردم و خدارا با تمام وجود شکر کردم .سپس به مغازه شیرینی فروشی که ان طرف خیابان بود رفتم.کمی شیرینی خریدم سپس برگشتم به سمت مغازه گل فروشی.دم در مغازه گل فروشی لرزش عجیبی در بدنم احساس کردم و تمام بدنم سرد شد ولی بعد از چند ثانیه این حس از بدنم رفت سپس وارد مغازه شدم 

_سلام من برگشتم گل های من امادست

_اه امدین اره امادست بفرمایید 

_خیلی ممنون خداحافظ

_خواهش میکنم خداحافظ

از مغازه بیرون امدم و با خوشحالی به سمت خانه حرکت کردم.هوا نسبتا تاریک شده بود و من به خانه رسیدم دم در خانه دوباره ان حس عجیب و نااشناه به ثراغ من امد ولی شدید تر ،تمام بدن داشت میلرزید و مثل بار قبل بعد از چند ثانیه تمام شد از این حس متعجب بودم ولی خبر خوب بچه دار شدم نمیزاشت به چیز دیگه ای فکر کنم کلید را درون قفل گذاشتم ودر را واکردم

_سلام عزیزم من اومدم 

_اه سلام خوش اومدی چه خبره براچی گل شیرینی خریدی

_یک خبر خیلی خوب دارم برات

_چی شده؟

_خودتو برای خبر مادر شدنت اماده کن جواب ازمایش اومد تو بارداری

_اه شوخی میکنی 

_نه نگاه کن ایناها این جواب ازمایشه

_وای خدای من من باردارشدم دارم مادر میشم! باورم نمیشه 

با خوشحالی همدیگر را بقل کردیم و اون شب را جشن گرفتیم.

چند ماه گذشت من در خواب بودم و داشتم کابوس میدیدم داشتم خودمو میدیدم که فرزند بی سر خود را دراغوش گرفتم و دارم گریه میکنم و مدام میگویم چرا این کار را کردی چرا این کار را کردی و پس از گذشت چند ثانیه همسر خود را میبینم با چشمان کاملا سیاه و چاقوی در دستش و لباس و دستان خون الود خود که اشکان سیاه از چشمانش میاید و میگوید اومنو مجبور کرد او منو مجبور کرد و ناگهان با جیغ کشیدن همسرم از خواب پریدم صدای جیغ ان از اشپزخانه میامد من با ترس بسیار که در داشتم به طرف اشپزخانه رفتم و مودام با خود میگفتم اون یک کابوس بود اون یک کابوس بود تا اینکه به اشپزخانه رسیدم و همسر خود را دیدم که بیهوش روی زمین افتاده با نگرانی به سوی اون رفتم و با ریختن اب به صورت او اون را بهوش اوردم 

_چی شده چرا اینجا افتادی 

_نمیدونم داشتم اب میخوردم که احساس کردم یکی داره منو نگاه میکنه و میخنده دورورم رو نگاه کردم و چیزی دیدم که هنوز باورم نمیشه

_چی دیدی چی اونجابود

_من اونجا اخخ جک منو ببر بیمارستان دلم خیلی درد میکنه اخخ

بعد من بلافاصله اون رو بوردم بیمارستان اونو بستری کردن و بردن تو اتاق عمل و من هم منتظر بودم و مودام زیر لب خود میگفتم یعنی اون چی دیده بود .دوساعت بعد دکتر با چهره ای شک زده از اتاق عمل بیرون امد و من رفتم پیش اون

_چی شده اقای دکتر حال انها خوبه 

دکتر با چهرهی شک زده به من نگاه کرد و گفت

_شما همسر خود رو قبل از اینکه اینجا بیاورید کتک زدید

_نه اقای دکتر من یک بار هم همسر خودرو کتک نزدم تازه اون بار داره من چطور میتونم اونو کتک بزنم

_دکتر گفت پس چه بلایی سر همسر و فرزند تو اومده بود 

سپس همه چی رو برای اون گفتم اون خواب اون صدای جیغ و اون چیزی که همسرم گفته بود بعد از دکتر پرسیدم چیرشده اون چیزی که گفت منو در جا به گریه انداخت و بعد از حال رفتم اون گفت

_روی بدن همسر شما پر از زخم های کوچک بود ولی در روی شکم او یک زخم عجیب به شکل علامت سوال (؟) بود و خیلی هم بزرگ بود به طوری که میشد داخل شکم او را دید وخیلی راحت میشد بچه رو دراورد ولی چیز عجیبی که بود این بود که بچه به طور فجیهی زخمی بود و سر نداشت.

بعد از بهوش امدنم خود رو روی تخت بیمارستان دیدم و دیدم که دو پلیس بالای سر من هستن و از من سوال های کردن و سپس گذاشتن برم ولی من به خانه نرفتم به پیش همسرم رفتم تا ببینم اون شب چه دیده بود . وقتی رفتم اونو دیدم که سقف نگاه میکند و گریه میکند پیش او نشستم واز او پرسیدم که چه دیده بود و گفت

_من اون شب یک دختر رو دیدم که روی صندلی قدیمی مادرم نشسته و به من نگاه میکند ترسیده بودم تمام بدنم یخ کرده بود و احساس کردم چیزی در بدن داره اب میشه ولی به خودم اومدم و جیغ زدم اون دختر هم همزمان با من جیغ زد و بعد نیروی بزرگی من پرتاب کرد و من افتادم روی زمین و از حال رفتم

__

من با چشمای گریان و وحشت زده به خانه برگشتم و به حرفای همسرم داشتم فکر کردم . نزدیک خانه که رسیدم دیدم که چراغ های یکی از اتاق ها چشمک میزنم من ازخود بیخود شدم و با اصبانیت به سمت در خانه رفتم تا انتقام فرزند و همسر خود رو از اون روح بگیرم در خانه رو باز کردم و داخل شدم و با صدای بلند گفتم

_میدوم که اینجایی بیا خودتو نشون بده بیا و بگو چرا با خانواده من اینکار کردی

یعد هوا ابری شد هوای خونه هم سرد کمی ترسیده بودم ولی وقتی یاد چهره همسرم میفتادم که گریه میکرد ترس از تنم میریخت و فکر انتقام بودم . احساس کردم یکی داره به من نگاه میکنه و میخنده همون حسی که همسرم داشت بعد صدای گریه یک بچه رو شنیدم که از اتاق بالا میومد زود رفتم بالا و در اتاق رو باز کردم پاهام خوشک زده بود اشک مثل بارون از چشمام میبارید احساس میکردم که در یک جای تاریک هستم توی اتاق پر از خون بود و سر یک بچه روی دیوار چسبیده بود روی دیوارا با خون نوشته شده بود که این سر بچهی تو هست اگه نمیخوای زنت رو از دست بدی بجوم مگر نه دیر میشه! با سرعت از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شده بودم و داشتم به سمت بیمارستان حرکت میکردم وقتی رسیدم دیدم که همه دور اتاق همسر من جمع شدن همه رو کنار زدم و رفتم داخل و همسرم رو دیدم که سر از تنش جدا شده تو اون لحظه باهام بی حس شده بودن ولی دوشتم با سر گیجه به سمت خانه حرکت میکردم چشمام درد میکرد دوست داشتم خودکشی کنم ولی بااون رسیدم به خونه باک ماشین خالی کردم تو یک پیت و رفتم توی خونه و داد زدم 

_بیا بیا اینجا برات هدیه اوردم میدونم که خوشت میاد

از پله ها اومد پایین و داشت به من نگاه میکرد ولی من نمیترسیدم وقتی که داشت میخندید من هم خندیدم و زود پیت نفت رو خالی کردم روش بعد شروع کرد به جیغ زدن من هم داد زدم و در همنگام داد زدن کربیت رو روشن کردم خونه اتیش گرفت اون اتیش گرفت من هم اتیش گرفتم .چند ساعت بعد من چشمام توی بیمارستان وا کردم . چند سال از این ماجرا گذشت و من همیچی رو فراموش کردم هر وقت بیاد این ماجرا میوفتادم یاد انتقام هم میوفتادم من خیلم راحت میشد .من داشتم میرفتم سفر تو جاده داشتم اهنگ گوش میکردم که یک نفر داشت مدام پشت سر من بوق میزد برای همین سرم رو برگردوندم که ببینم کی هست هیچکس نبود ولی سر همسرم رو دیدم که روی صندلی عقب بود بعد فریاد زدم رومو کردم جولو دیدم که روی شیشه جلوی ماشین نوشته ماجرای من به این زودی تمام نمیشود من حول کردم و از جاده رفتم بیرون و افتادم توی دره


راستش من میترسم چرا دروغ بگم

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بهتریــــن وبسایت تفریـــــحی 💞💞💞 اس ام اس،آهنگ،شعر،داستان،رمان،عکس و ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • شنبه 11 دی 1395
  • جمعه 12 شهريور 1395
  • يکشنبه 06 تير 1395
  • يکشنبه 16 خرداد 1395
  • پنجشنبه 06 خرداد 1395
  • جمعه 10 ارديبهشت 1395
  • يکشنبه 05 ارديبهشت 1395
  • سه شنبه 31 فروردين 1395
  • يکشنبه 29 فروردين 1395
  • شنبه 28 فروردين 1395
  • پنجشنبه 19 فروردين 1395
  • پنجشنبه 20 اسفند 1394
  • شنبه 15 اسفند 1394
  • يکشنبه 11 بهمن 1394
  • جمعه 09 بهمن 1394
  • پنجشنبه 08 بهمن 1394
  • شنبه 9 آبان 1394
  • چهارشنبه 6 آبان 1394
  • پنجشنبه 02 مهر 1394
  • شنبه 21 شهريور 1394
  • شنبه 27 تير 1394
  • پنجشنبه 25 تير 1394
  • چهارشنبه 24 تير 1394
  • يکشنبه 21 تير 1394
  • پنجشنبه 18 تير 1394
  • چهارشنبه 17 تير 1394
  • سه شنبه 16 تير 1394
  • دوشنبه 15 تير 1394
  • شنبه 13 تير 1394
  • دوشنبه 01 تير 1394
  • يکشنبه 31 خرداد 1394
  • شنبه 30 خرداد 1394
  • جمعه 29 خرداد 1394
  • پنجشنبه 28 خرداد 1394
  • چهارشنبه 27 خرداد 1394
  • سه شنبه 26 خرداد 1394
  • دوشنبه 25 خرداد 1394
  • يکشنبه 24 خرداد 1394
  • شنبه 23 خرداد 1394
  • جمعه 22 خرداد 1394
  • پنجشنبه 21 خرداد 1394
  • چهارشنبه 20 خرداد 1394
  • سه شنبه 19 خرداد 1394
  • دوشنبه 18 خرداد 1394
  • يکشنبه 17 خرداد 1394
  • جمعه 15 خرداد 1394
  • پنجشنبه 14 خرداد 1394
  • چهارشنبه 13 خرداد 1394
  • دوشنبه 11 خرداد 1394
  • يکشنبه 10 خرداد 1394
  • چهارشنبه 06 خرداد 1394
  • چهارشنبه 30 ارديبهشت 1394
  • سه شنبه 29 ارديبهشت 1394
  • دوشنبه 28 ارديبهشت 1394
  • پنجشنبه 24 ارديبهشت 1394
  • چهارشنبه 23 ارديبهشت 1394
  • سه شنبه 22 ارديبهشت 1394
  • دوشنبه 21 ارديبهشت 1394
  • يکشنبه 20 ارديبهشت 1394
  • شنبه 19 ارديبهشت 1394
  • جمعه 18 ارديبهشت 1394
  • پنجشنبه 17 ارديبهشت 1394
  • چهارشنبه 16 ارديبهشت 1394
  • سه شنبه 15 ارديبهشت 1394
  • دوشنبه 14 ارديبهشت 1394
  • يکشنبه 13 ارديبهشت 1394
  • شنبه 12 ارديبهشت 1394
  • جمعه 11 ارديبهشت 1394
  • پنجشنبه 10 ارديبهشت 1394
  • چهارشنبه 09 ارديبهشت 1394
  • سه شنبه 08 ارديبهشت 1394
  • سه شنبه 18 فروردين 1394
  • نظرسنجی
    چند سالتونه؟
    چه مطالبی مورد پسندتون هستند؟
    موقع تنهایی موسیقی های کدوم رپر رو گوش میدید؟
    عشقــــ...!
    و عشق را 
    کنار تیرک راه بند
    تازیانه می زنند
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
    روزگار غریبی است نازنین...
    آنکه بر در می کوبد شباهنگام
    به کشتن چراغ آمده است 
    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
    عشقــــ که زوری نیست...♡

    لایق وفا باشی او جفا کند سخت است

    مثل یک غریبه اگر با تو تا کند سخت است

     مست دیدنش بشوی، غرق بوسه اش بکنی

     او برای یک لبخند پا به پا کند سخت است

     اسم کوچکش دایم ذکر هر شبت باشد

     او به نام فامیل ت اکتفا کند سخت است

     عاشقی که زوری نیست، چاره غیر دوری نیست!

     او برای این دوری هی دعا کند سخت است...

    دوستت دارم....

    حتی یک بار نگفتی: دوستت دارم 


    فکر کن...! کنکور بدهی اما نتیجه اش اعلام نشود! 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 331
  • کل نظرات : 137
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 150
  • آی پی امروز : 104
  • آی پی دیروز : 361
  • بازدید امروز : 198
  • باردید دیروز : 531
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 2,168
  • بازدید ماه : 7,921
  • بازدید سال : 58,556
  • بازدید کلی : 1,118,738
  • تنهایے

    تنـہــایے بــכ اωـت! 

    امـا بـכتـر از آن، 

    ایـטּ اωـت ڪـہ بـפֿـواهے تنــہــایے ات را با آכҐ هـاے مجـازے پر ڪنـے؛ 

    آכҐ هایے ڪــہ بـوכ و نبـوכشاטּ بـہ روشـטּ یا פֿـامـوش بوכטּ یڪ چراغبـωـتگے כارכ !

    نیستی...

    میان این همه مهمان ، 


    چقــدر تنهایم ! 

    وقتی ، 

    در بین این همه کفش ... 

    کفش های تو 

    .... نیست ! 

    بال های عاشق من...

    آن پرنده که در آسمان می بینی کبوتر نیست ! 


    " دوستت دارم "های جَلد من است که دارد بال بال می زند...